عشق !
اولين
زندگي من ... زندگي اي كه به تنهايي ساخته ميشود...
شنبه 9 مهر 1390برچسب:, ساعت 1:5 | پرين

 

خداروشكر جريانه مامان اينا با اينكه صبح دادسرا دارن ؟! داره درست ميشه... ماشاءالله...

اما براي اولين بار حسوديم شده!

(با اينكه دوستام ميگن بارزترين صفت تو اينه كه اصلا حسود نيستي! )

ميدونيد... مامان الان اينجا كنارم نشسته بوود... داشتيم از دعوا و اينا صحبت ميكرديم كه به مامان گفتم ، واقعا مامان راست ميگفتي ها توو زندگي علاقه خيلي مهمه! مامان گفت چطور مگه؟! گفتم آخه توو اين دعواي شما خيلي خووب به چشمم ديدم هردوتون عاشق هميد و همين نميذاره از هم جدا نشيد، اين دروغه كه ميگين به خاطره بچه ها دارين زندگي ميكنيد، چون اينبار ما كه گفتيم از هم جدا شين خياله ما رو هم راحت كنين، اما تا حرف از طلاق شد... ورق برگشت! گريه ي ديشبت ... اعصاب خردي هاي چندشب پيشت ، همه و همه گفت تو عاشق بابايي... اينه كه نميذاره قيدشو بزني! كوتاه مياي و ... بابا هم كه ، هه! تابلو بووده هميشه!  مامان گفت، آخه.. نه.. آخه! گفتم سر مارو شيره نمال، آجي هم ميگه! كلا ديديم هردو فوق العاده هم رو دوست دارين... آهي كشيدم ... مامان فهميد... پرسيد تو دوسش داري نه؟البته اين سوالو چندوقت پيش كه خيلي حالم بد شده بوود ازم پرسيده بوود، بهش صراحتا گفتم بله و دوست ندارم راجع بهش بد بگين، اعصابم خرد ميشه! اما ايندفعه آه منو كه ديد با جديت بيشتري پرسيد... منم سرمو پايين انداختم ، چشام پرشده بوود... گفتم آره ... خيلي زياد ول..ي گفت : اونم تو رو دوست داره ؟ گفتم فك كنم ، خب اگه دوسم نداشت كه دوباره اس نميزد كه بيايد بلاگه شبكه ام، اگه دوسم نداشت كه، وقتي بهش گفتم نظر نميذارم و بلاگت نميام شايد بهتر باشه، نميگفت ، مگه ما بچه ايم! كلـــي هم خوشحال ميشم! يا الان كه ازش كمك خواستم ، باوجود خستگي و كار داشتنش ، ديشب كه ديروقتم بوود ، كمكم كرد... مامان خنديد! گفت يعني بازم مياد؟ گفتم نه ! گفت پس اين چه دوست داشتنيه؟! گفتم آخه فقط دوسم داره مثه بابا عاشق نيست، خوش به حال تو مامان، خيلي برا بابا ارزش داشتي اينقدر به پات مونده، با اينهمه اذيتايي كه داري، اون از من اذيت نديده رفته ميديد چي ميشد... مامان دلش گرفت، اينو از اينكه پاشد رفت فهميدم! اما من واقعا اينا رو از ته دلم ميگفتم و واقعا داشتم ميسوختم! براي اولين بار به مامان به عشقشون به اينكه كنارهمند و به هم رسيدند حسوديم شد، خوش به حالشون خيلي عاشق همند، خيلي به سختي هم رو بدست اووردند ولي هنوز بعده ۱۷ سال (ماشاءالله) عاشق همند!

اي روزگار...

مثلا دارم كدهاي پروژه مو مرتب ميكنم... اصلا حسش نيست!

----------------------------------------------------------------------

پ.ن : بعدا دعواي مامان اينارو ميگم ، خيلي خيلي من اين دعواشون رو دوست داشتم! دلم ميخواد حتما ثبتش كنم! (با اينكه يادمه چقدر روزاي اول دلگير و از دنيا و زندگي زده شده بووودم! خداروشكر، فك كنم دعاهاي شما ، مخصوصا سحر گلم، اثر داشته، كه هم حل داره ميشه و هم كلي درس برام داشت و هه! بالاخره هم فهميديم مامان عاشقه! بروز نميده)

 



نظرات شما عزیزان:

سحر
ساعت13:56---9 مهر 1390
اینم برا مامانت که معلوم شد عاشقهخب دیگه!! اینم برا خدا که اگه اذیت نکنه و آخرشو به خوبی بنویسه. اینم برا خودت که انقده دوستت دارم."> --------------------------------------------------------------------- پاسخ: عزيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ‍زم .... ممنون گلم، بابته هر 3 بيشترم واسه گل آخري :) منم دوست دارم:*

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ


پرين ( Perin ) هستم. 22 سالمه. ساكن تهرانم. نرم افزار كامپيوتر خوندمو تازه فارغ التحصيل شدم. تصميم به ازدواج داشتم ولي به هزاران دليل كه درست و غلطشو نمي دونم، ازدواجم سر نگرفت! خانواده ي مذهبي ندارم و تا سال اول دبيرستان، بي حجاب بوودمو از اينكه ديگران از ظاهرم و اندامم تعريف مي كردند شاد بوودمو روز به روز بيشتر بي حجاب مي شدم. ساله پيش دانشگاهيم، از لحاظ پوشش تغيير رويه اساسي دادم و در ذهنم تعارضاتي پيش اوومد كه منو واداشت به اينكه بدونم من كيم؟ باورهام چيه؟ باور درست كدومه ؟ به همين دليل قم رو براي گذروندن دوران دانشجويي انتخاب كردم ( شهري ديده بودم كه ميتونم از لحاظ مذهبي به اطلاعات كافي برسم) اما مشكلات فراوووني برام پيش اوومد و كمتر تونستم بهره برداري كنم ولي اين تعارضات هنوز هستو من به دنبال حلش هستم! البته بگم ، ذهن به شدت پرسشگر و كنجكاوي دارم و علاوه بر اوون مسائل رو ساده قبول نمي كنم، همين باعث شده كه هميشه بگم «نمي دونم!» و به دنبال اوون تلاش كنم براي دونستن! پس دفتر خاطراتي تهيه كردمو از افكارم از خاطراتم از درددل هام درش نوشتمو به زندگيم دقيق شدم ، تا هم خودم رو خدا رو راه و رسم زندگي رو ! پيدا كنم و هم خاطراتم و روند زندگيم رو ثبت داشته باشم، تا هميشه به يادم بمونه ! دفترم هميشه مخفي بوود و از اين كه خوونده نميشد خسته شدم و تصميم گرفتم به بلاگ تبديلش كنم.
آرشيو وبلاگ



ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید